خدای بزرگ نگهدارت...

اولین عکس فرشته کوچولو من

بسم الله الرحمن الرحیم   هُنَالِکَ دَعَا زَکَرِیَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِی مِن لَّدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ    سَمِیعُ الدُّعَاء و آنگاه که زکریا  پروردگارش را خواند که پروردگارا از جانب خود فرزندى پاک و پسندیده به من عطا کن که تو شنونده دعایى می خواهم در این گاه نگار، شرح روزهایی را بنویسم که خداوند من را لایق نام مادر دانسته است. روزهایی که برای هر لحظه اش خدا را شاکرم و نمی دانم اجر کدام کار نیکم را در قالب فرشته ای زیبا به نام آراد به من داده اند...... ...
3 تير 1392

سیسمونی آراد جون در 8 ماهگی

ببخشید یکم دیر شد سرگرم خرید با مامان بودم نمیرسیدم بیام اینجارو آپ کنم مامان و بابام خیلی خیلی زحمت کشیدن.ایشالا بتونم یه روزی جبران کنم براشون.فقط میتونم بگم خیلی خیلی دوستون دارم خب اینم عکس از وسایل آقا آراد گل عکس ها در ادامه مطلب... ...
31 ارديبهشت 1392

17 هفتگی

دوباره با بابا رفتیم سونوگرافی پیش عمو توپولو امروز دیگه قراره سونو دختر یا پسر بودنت و تشخیص بده.دل تو دلم نبود حسابی اب خوردم و رفتم تو.بابا اجازه گرفت و فیلم برداری کرد.بعلهههههههههههه گفت قند عسله.تصمیم گرفتیم وقتی می خوایم به مامانیا بگیم یه دست لباس دخترونه و یه دست پسرونه ببریم.هرکی حدس بزنه. از اونجا اومدیم بنگاه پیش مامان جون(داشت خونه گودرزی تو وحیدیه رو می خرید)بعدش رفتیم خونه مامانی شب و اونجا بودیم قرار شد هرکی نظر بده.مامان جون که گفت صد در صد پسره.بابایی گفت دختر.دایی حسام پسر دایی حسینم پسر.بعدشم که گفتیم پسره حسام گفت همه شام مهمون من. از اونطرفم عمه سمیه گفت دختر مادر جونم گفت پسره.این بود خاطره من برای پسر نازم. ...
5 دی 1391

12 هفتگی سونو N.T

امروز رفتم سونو ان تی ضربان قلب کوچیکت و هم برای اولین بار شنیدم عجب حس خوبی بود.یه موجودی توی وجودم داشت نفس میکشید.وقتی اولین بار صدای قلبت و شنیدم تمام وجودم میلرزید داشتم بال درمیاووردم از خوشحالی.همون لحظه واسه همه اونایی که ارزوی حس کردن چنین لحظه ای رو داشتم دعا کردم.ایشالا همه ی این حس ناب و تجربه کنن بابات که دیگه نمیدونست از خوشحالی چه کار کنه.شبا باید دستش و میزاشت رو دل من و کلی باهات حرف میزد.واسه اومدنت لحظه شماری میکردیم.خیلی دوس داشتم امرئز میگفت تو پسملی یا یه دخملی.ولی به هر حال برای من فرشته ای. با بابایی رفتیم ازمایشگاه نیلو و تمام ازمایشات و دادیم. فرشته کوچولویه زندگی من و بابا خیلی مواظب خودت باش. ...
28 آذر 1391

حسام حسین و بابا

مامان جون، بابایی و دایی حسام و دایی حسین و کلی غافلگیر کرد با این خبر خوبش و ازشون فیلم گرفت اول حسین اومدمامان گفت به نظرت چه خبری می خوام بهت بدم.حسینم فک میکرد پولی یه و کلی خوشحال شده بود ولی بعدش که فهمید تو اومدی تو دل مامانی کلی ذوق کرد و از شدت خوشحالی من و تو له کرد بعدش نوبت به بابایی رسید بابام یکم عصبانی شد و گفت اخه بچم هنوز بچست بابا. ولی من میدونم تو دلش داشت قند اب میشد.بعدم نوبت به دایی حسام رسید.ان که دیگه حسابی از دایی شدن حال کرده بود.خیلی خیلی به خونمون صفا دادی عزیزمممممممممممممممم. شانس تو اون روزی که قرار بود مامان این خبر خوش و به خونوادش بده بابا اداره شیفت بود.ولی از تک تک لحظات براش فیلم گرفتیم لینک ...
5 آبان 1391

جواب وآزمایش سوپرایز بابا

هنوز مطمین نبود به خاطر همین بابا هنوز نمیدونست فرشته داریم. بعد از دکتر رفتم ازمایش و دادم .واییییییییی نداشادمنش (دوست مامان که خیلی این چند وقت بهش زحمت داده بودیم)جواب ازمایش و اووورد گفت بعععععععععععله مامان شدی باورم نمیشد.دل تو دلم نبود برم به فرهاد بگم.زنگ زدم بهش گفتم من بیمارستان کارم تموم شده هوس بستنی اکبرمشتی کردم بریم تجریش. الکی می خندیدم. تا سر کوچه دوویدم حس خیلی خوبی داشتم.فرهاد اومد رفتم سوار شدم.بابایی اون موقع پراید داشت.131 بستنی رو گرفتیم گفتم یه چیزی می خوام بهت بگم اشک تو چشمام جمع شده بود.گفتم داری بابا میشی.اصلا باور نمیشد.هی میگفت جدی میگی.جواب ازمایش و دادم دستش.از شدت خوشحالی داشت بال درمیاوورد.همون...
3 آبان 1391

حس حضور

امروز 91/8/2 هستش خیلی استرس دارم یه حسی بهم میگه چته ولی به فرهاد هیچی نگفتم.گفتم بزار مطمين شم. سه روزی بود که تو باشگاه سیمرغ نزدیک سی متری میرفتم فرهاد منو ساعت 9 رسوند اونجا خیلی استرس داشتم شبم الهام و محمد میومدن خونمون.خداروشکر دم در باشگاه مدیر مجموعه رو دیدم و گفتم حالم اصلا خوب نیست و اصلا نمیتونم باستم.میشه امروز نیامممممممم با سرعت برق رفتم داروخانه همون نزدیکا سریع یه بی بی گرفتم رفتم به سمت رستوران مامان خلی استرس داشتم اصلانمیفهمیدم چه جوری راه میرم.تا رسیدم فرهادم رسید اونجا.اومده بود به مامانم سر بزنه.منم به روی خودم نیووردم و گفتم بریم.تا رسیدم خونه فرهاد گفت برم نون بگیرم واسه شب. سریع پریدم تو دسشویی.اولین ...
2 آبان 1391